روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودک یتیم: کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟ آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟ پیداست آن قدر که متاعی گرانبهاست نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت: این اشک دیده ی من و خون دل شماست ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سال هاست که با گله آشناست دیوان پروین اعتصامی ، صص 202 - 203 نظر یادتون نره... |