روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آن قدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال هاست که با گله آشناست
دیوان پروین اعتصامی ، صص 202 - 203
نظر یادتون نره...
سلام
با اینکه از کتاب ادبیات دوره راهنمایی بدم میوامد ولی احساس میکنم این شعر بانو پروین رو اونجا دیدم
یه جورایی با حال و روز الان ما شباهت داره
به منم سر بزن
آرزومند برأورده شدن آرزوهای سبزتان
شعره زیبایی است